بعد از چند ماه که برمیگردم، لاجرم خیلی چیزها تغییر کرده که من نمیدانم؛ خیلیها را خیلی وقت است ندیدهام و خیلیها را هم که دفعهی پیش دیدهام این دفعه نمیتوانم ببینم.
وقتی برمیگردم دستکم در یکی دو روز اول باید به خیلیها سر بزنم؛ همه را هم تنهایی باید بروم؛ و این تنها رفتن خیلی سخت است؛ آن قدر سخت که حتا حاضرم یک بچهی سه چهار ساله را برای یکی دو ساعت از مادرش قرض بگیرم و با او به خانهی آنهایی که لازم است بروم.
شاید تا یک سال پیش نزدیک به یک شبانه روز طول میکشید تا به خانه برسم؛ تصور کنید روستایی در استان فارس فاصلهای بیش از 500 کیلومتر با مرکز استان داشته باشد. معمولا پیش از برگشتنم به روستا، کلی کار عقبمانده داشتهام که همهشان را باید یکی دو روزه تمام میکردهام؛ و این خستهام میکرده است؛ اضافه کنید خستگی دستکم 20 ساعت اتوبوس سواری را؛ آن هم در جادههای جالب این جاها!
و اما امسال و این بار گویی همهی دردسرها و خستگیها چندین برابر شده بود. و از طرفی قرار بود در اردوی راهیان نور ویژه وبلاگنویسان هم شرکت کنم که چند برنامه و کار دیگر را نیز دچار تغییر کرد. به هر حال با همراهی خستگیها و بیخوابیهای پیش از اردو سوار قطار شدیم. گرچه روزهای اردو همانگونه که فکرش را میکردم پاکتر و نابتر از همهی روزهای دیگرم بود اما خستگیهایی داشت که به این راحتیها بیرون نمیرود.
به هر حال برگشتهام؛ و خستهام. و باید بخوابم. و باید استراحت کنم. اما نمیشود. هیچگاه.